۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

رخشانه


خیال کردم نمی‌روی
وقتی گفت: "بیا!" می‌گویی: "نه! می‌ترسم."
نترسیدی؟!
قرارت تمام شده بود که صبح پیش از طلوع
سرخاب زدی، پیراهن صورتی‌ات را پوشیدی
و بی خداحافظی رفتی؟
.
تمام روز دیوان شاملو را ورق زدم
کتاب‌های شعری که داشتم را جستجو کردم
شعری نبود که رنج تو را وصف کند
که فقط 19 سال داشتی
و به او گفتی: "هان! می‌آیم.
قبل از طلوع، آن‌جایم."
.
من درد دارم رخشانه
درد را با خودت نبردی
گذاشتی برای من
.
یک روز شعری می‌نویسم
یک روز که قلمم تیزتر شد
شعری برایت می‌نویسم
پست می‌کنم برای همه
تمام بسته‌های کاغذ را می‌خرم
و تمام صندوق‌های پستی جهان را پر می‌کنم
برای همه‌ی پیرمردهایی که دختر جوانی را به همسری می‌گیرند
برای همه‌ی مردانی که چند زن می گیرند
برای همه‌ی تعرض‌کننده‌ها
برای همه‌ی سنگ به دست‌ها
سنگ در دهان‌ها
سنگ در قلم‌ها
اسید پاش‌ها
برای همه‌ی زن‌هایی که از زن بیزارند
از عشق، از زیبایی بیزارند
و سنگ دست مردان می دهند
برای مردان و زنانی که طالب می‌سازند
داعش می‌زایند
.
تمام کتاب‌هایم را می‌فروشم
تمام بسته‌های کاغذ را می‌خرم
و تمام صندوق‌های پستی جهان را پر می‌کنم
از خشم
از درد
.
من درد دارم رخشانه
درد را با خودت نبردی
گذاشتی برای من
.
یک روز
که قلمم تیزتر شد
عُق می‌زنم به چنین مذهبی
رخشانه!
.........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر