۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

حکم ارتداد در ایران

از منصور حلاج چنین نقل می کنند: مرا بکشند و مرا بیاویزند و مرا بسوزانند و مرا بر گیرند ، صافیات من ذاریات ( باد های تند ) شوند ، انگاه در لجهء جاریات اندازند ، هر زده ای که از آن بیرون آید عظیم تر باشد از راسیات ( کوههای بلند )
وی را به ارتداد متهم نمودند و ظاهریان و امامیه لعنش کردند و دو بار از طرف عباسیان بازداشت شد و سر انجام در سال 310 هه رسماً مرتدش شناختند و سیاستی بیرحمانه( مرگی دردناک) در حقش در بغداد مجری ساختند .
یکسال پیش درست در چنین روزی و (نه در دوران خلافت عباسیان بود که در سال 1394 هجری شمسی و در قرن بیست و یک) محسن امیر اصلانی، دگراندیش و نویسنده دوازده کتاب به نامهای یاسین رسولان، داستان پروانه‌ای، ملکوت رؤیاشناسی، یاران کهف، حقیقت بهشت، الم‌لقمان، رستگاران، یوسفیه، رساله موسی و خضر، طارق-مزامیر طس-در مراتب آتش به اتهام ادتداد و تفسیر متفاوت از قرآن بدعت در اسلام، ارتداد و توهین به یونس نبی، به اعدام محکوم و در ۲ مهر در زندان رجایی‌شهر کرج اعدام شد.
محسن امیراصلانی، ۳۷ ساله، متأهل و دارای یک فرزند ۲ ساله بود. بعد از اعدام دادگستری تلاش زیادی کرد تا چهره ی او را سیاه کنند اما افشاگری های دوستان و همکارانش چهره ی حقیقی محسن را بر افکار عمومی آشکار کرد. پیش از اعدام بارها از وی خواسته شد تا از سخنانش توبه کند اما وی تن نداد. او در یکی از کتابهایش به نام داستان پروانه ای به نوعی سرنوشت تلخ خویش چنین به تصویر کشیده:
داستان پروانه‌ای؛ سال‌های بسیار قبل از زندان این داستان در ذهن من بوده است و اولین و در حال حاضر تنها کتاب داستانیست که نوشته‌ام، یک داستان کوتاه و ساده ولی پر رمز و راز است.
این داستان واقعیست، یعنی واقعی می‌شود و حسی عجیب به من می‌گوید این کتاب داستان سرنوشت خود من است و از این‌رو به بیشتر دوستانم سفارش نموده‌ام اگر روزگاری من فوت نموده یا کشته شدم و زمانی که بر سر مزار من آمدند به جای اینکه گریه و زاری نمایند، این داستان را مانند یک فاتحه بر سر مزارم بخوانند تا روحم شاد شود.
البته این داستان برخلاف ظاهر ساده و روانش اسرار خاصی را در خود و اعداد و ارقامش حمل می‌کند که اگر خدا خواست و از اینجا بیرون آمدم برایت رمزگشایی می‌کنم!
لینک دانلود کتاب داستان پروانه‌ای: http://bit.ly/1YDBumG
لیلا قدیمی یکی از همکاران او در سوگ محسن چنین می نویسد: پاییز؛ هبوت برگهای رنگ باخته، برگهای دل باخته...
پروانه ها را در باد وزان پاییزی قراری نیست، خلقت لطیف و زیبایشان را بادهای تند و تیز پاییزی همخوانی ندارد؛
پس لازمه بودنشان در حقیقت قلبها، کوچ است!
اندیشه ای بی نهایت باید؛ تا تو را از کرم بودن به پیله گشودن برساند...
بستری که برای مردمان بسیار بیراه را به یادگار گذاشت، برای چون تویی پرواز را به ارمغان آورد...
[شاید اگر آن ها هم مثل من چهل طلوع و غروب خورشید یکجا می نشستند و تنها به چشم انداز آن نیلوفر آبی می نگریستند، آن موجود زیبا را می توانستند مشاهده نمایند؛ اما آنها مرا کرمی دیوانه و دروغگو و خیالباف می دانستند و تا جایی که می شد از من و حرف هایم دوری می جستند.]
چه شبها و روزهایی که چشم انتظار ماندی که یار بر تو نظر افکند؛ تمام لحظاتی که ما در اندیشهء راه رهایی تو از بند بودیم، تو در اندیشهء رهایی از زندان تن، در اندیشهء آزادی از بند افکار جاهلانه بودی!!!
[او گفت: تا زمانی که یک کرم لجن زار باشی نمی توانی پروانه شوی!]
چه بگوییم از عمق فاجعه... چه ترجیح عظیمی!!! انتخاب کردی یک روز زندگی کنی به جای سالهای دراز؛ ولی آن روز بزرگترین روزت باشد برای همه و برای خودت...
کم کم تنهایت گذاشتند، تو را به تمسخر گرفتند، هدفت را، مسیرت را، آرمانهایت را...
آزارت دادند، تهدیدت کردند، امان نامه ات دادند که باز گردی از اندیشهء پروانگیت؛ که کرم بودن را به جان بخری و افکارت را خاموش کنی!
اما تو تصمیمت را گرفته بودی!
پیله ای بر خود تنیدی از جنس اندیشه، از جنس نور، از جنس پرواز...
آیا صبح نزدیک نیست!
چه کسی می داند که تو در پیله خود تنهایی، پیله ات را بگشا تو به اندازه یک دنیایی!
ما ماندیم و یادگارهای هزارساله ات؛ هر سطر از این کتب بجای مانده از پروانگی تو برای ما سالیان سال زندگیست. چگونه بود که سالیان دراز را در این پیله گی به اوراق سپردی و کوچ کردی و ما هنوز در اندیشهء رفتن تو به درک اندیشه های تو می پردازیم...!!!
یادت تا ابد گرامیست؛ پروانه ای که پروانه مان ماندی...
پنجشنبه - دوم مهرماه ۹۴

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر